« چارلى » ولگرد کوچولو؛ جان میلیونرى ( مایرز ) را که از نوشخوارى سر از پا نمیشناسد نجات میدهد. مرد میلیونر هم سخت به او محبت میکند؛ اما پس از هشیارى، « چارلى » را بجا نمی آورد و از خود میراند. این ماجرا تکرار مىشود و « چارلى » در این بین به دختر گل فروش نابینایى ( چریل ) دل میبندد...
در سینمای کمدی چهار نوع خنده وجود دارد: خنده ی نخودی، قهقهه، خنده از ته دل و از خنده روده بر شدن. چگونگی خنده ی نخودی بر همه معلوم است و ممکن است برای همه اتفاق بیفتد. قهقه هم همان خنده ی بلند و کشدار است. هر کس که مزه ی این مرحله از خنده را چشیده باشد حتما از ته دل خندیدن را خوب می شناید. می ماند از خنده روده بر شدن یعنی همان خنده ای که آدم را می کشد. شیرین کاری مضحکی که درست و کامل اجرا می شود، قربانی را به آرامی تا آخرین پله از این نردبان جنون می کشاند و او که از شدت خنده خم و راست می شود و در جایش بند نیست به زحمت خود را به این نردبان می چسباند و به التماس می افتد. اما او پس از تجدید قوایی اندک دوباره با اولین نیش شلاق کمدین بالا رفتن از نردبانی دیگر را شروع می کند.
پاسخ به این پرسش که مخاطبان از چه زمانی مورد چنین اعمالی قرار گرفته اند بر برداشتی کلی و عمومی درمورد وضعیت کنونی سینمای کمدی می دهد. بهترین فیلمهای کمدی معاصر تا به خنده ی کوتاه پیش می روند. البته گاهی ممکن است به قهقهه هایی بیانجامد که چندان دوامی ندارد. حتی آنهایی که فیلمهای بهتری ندیده اند باید بدانند که در سیر سینمای کمدی معاصر، برای بوجود آوردن انگیزه ی کوچکی برای خنده راهی بس طولانی باید پیمود. آنهایی که تماشاگر کمدی ده_پانزده سال اخیر بوده اند دریافته اند که سینمای کمدی به کندی اما به طور مداوم رو به زوال است. این انحطاط و زوال بخصوص برای نسل گذشته یعنی نسلی که سینمای کمدی را در اوج خود بیاد دارد، قابل لمس تر است. چون آنها با توجه به آنچه در گذشته شاهد بوده اند معیار دقیقی برای زوال و نابودی در دست دارند. مثلا امروزه وقتی ضربه ای به سر کمدینی می خورد بزرگترین واکنش او این است که خود را منگ نشان دهد. ولی در سینمای کمدی صامت وقتی بازیگر ضربه ای به سرش می خورد به این آسانی از آن نمی گذشت. گویا جواز معتبری برای او صادر شده بود، جوازی با قوانین خشن و بی رحمانه! این شغل او بود که تا حد امکان و با تمام وجود و بدون استفاده از کلمات بامزه و مضحک باشد. به همین دلیل او برای گیجی و منگی خود از حرکات و اشاراتی خاص استفاده می کرد، به عبارت دیگر، مانند شاعری قطعه شعری می سرود، شعری که برای همه قابل درک و فهم بود. تنها کاری که بر اثر اصابت انجام می داد این بود که مانند یک تکه چوب خشک و بی روح سر جایش میخکوب میشد و بعد طوری از عقب به زمین می افتاد که با تمام قد و قواره اش یکجا و در لحظه به زمین اصابت می کرد. در واقع پخش زمین می شد، یا به تنهایی معرکه ای بپا می کرد. گیج و منگ مثل فرشتگان، و با لبخندی معصومانه بر لب چشمانش را در حدقه می چرخاند و انگشتانش دستش را به هم می تابانید و در همان حال دستانش را تا حد امکان به جلو می کشید، قوز می کرد و آنقدر روی نوک پا با قدم های کوچک می چرخید تا بالاخره با زانویی شل و بی حال در این گرداب گیجی غرق می شد. بعد همانطوری که روی زمین دراز کشیده بود پاشنه های پایش را درست مثل قورباغه ای در حال شنا کردن به هم می کوبید.
همین هنرپیشه وقتی پلیسی غافلگیرش می کرد لبه های کلاهش را دو دستی می گرفت و آن را تا روی گوشهایش پایین می کشید یا بالا می پرید و با چنان خشونتی نقش زمین می شد که به شکل ورقه ای در می آمد و بعد در حالی که به اندازه ی حشره ای کوچک شده بود با سرعتی فوق العاده تا ته خیابانی خالی می دوید و از نظر تاپدید می شد. اینها قرارداد های کلی و کلیشه های خوبی از بدو سینمای کمدی صامت بودند. تنها هنرمندانی از عهده این نقشها بر می آمدند که در فنون دیگر مانند آکروبات(بندبازی)، رقص، مسخره بازی(دلقک بازی) و پانتومیم نیز مهارت کافی داشتند.
امروزه بر خلاف دوران سینمای صامت بندرت در تئاتری نمایش های کمدی اجرا می شود، متاسفانه امروز خنده ها بسیار کم و کوتاه و خالی و ساکت است. از همه غم انگیزتر، اکثر کمدین ها در سنین میانسالی و یا بالاتر هستند و و دیگر کسی پیدا نمی شود که رغبتی برای فراگیری و تجربه اندوزی از خود نشان نمی دهد. تنها چیز ناجور سینمای کمدی امروز این است که روی پرده ای می آید که دیگر صامت نیست. به ذلیل وجود کلمات دیگر حتی استادان سینمای کمدی هم قادر به اعمال مهارتهای بازیگری خود نیستند. بنظر می رسد که آنها نمی توانند توانایی های خود را با دیالوگ تلفیق کنند. به دلیل پرده ای به بزرگی دیوار، کمدین که اکنون زبان باز کرده است فقط بی کفایتی خود را به نمایش می گذارد و بس.
در ادامه به تشریح و تفسیر صحنه های ابتدایی و انتهایی فیلم" روشنایی های شهر"(1931) شاهکار صامت چاپلین که در اوج فراگیری سینما ی ناطق ساخته شد؛ زمانی که تماشاگر به چیزی کمتر از صدا در فیلم رضایت نمی دادند، می پردازم.
روشنایی های شهر:
فصل آغازین روشنایی های شهر نوعی دهن کجی به انتظارات تماشاگر بود. این صحنه، پرده برداری از مجسمه ای است در سه حالت. حالت اول اقتداری ملکه وار دارد، حالت دوم دستش را به جلو دراز کرده است؛ و حالت سوم شمشیری به دست دارد (این سه حالت، مفاهیم عدالت، شفقت و قدرتند که در زشتی مرمر تجلی یافته اند). ولی وقتی از مجسمه پرده برداری می شود همانطور که انتظار می رود چارلی بروی آن خوابیده است ( دوباره همان نقش مایه) ناگهان چارلی پی می برد که به مخمصه افتاده است، اما هرچه می کند وضع بدتر می شود.شلوارش بر نوک شمشیر مجسمه ی مرمرین گیر می کند. سپس بروی دست مجسمه می نشیند و بعد باسنش را بروی دماغ ملکه تکیه می دهد (این صحنه یکی از وقیع ترین صحنه ها در سینماست). در این لحظه تنها نواختن سرود ملی آمریکا، چارلی را از خطر سنگسار شدن توسط مردم می رهاند، چون بلافاصله بعد از نواختن این سرود تماشاگر باید خشمش را نسبت به چارلی کنترل کند. دومین دهن کجی چاپلین این است که صدای همزمان را دست می اندازد. او برای نمایش گفتگوی آدمهای مهم به جای ضبط صدای آنها از جیر جیرو صدای ساکسیفون استفاده می کند، اما همین صدا ها به خوبی مفهوم گفتگو را می رساند. و همه ی اینها با نواختن سرود ملی که صداهای دیگر را می پوشاند میسر می شود. به این ترتیب چاپلین با حذف گفتگو، سینمای ناطق را هجو می کند.
فصل پایانی روشنایی های شهر این گونه آغاز می شود که دختر نابینا برای اولین بار ولگرد (چاپلین) را می بیند و از او تشکر می کند. دختر چاپلین را، دست کم به شکل و قیافه ی یک شاهزاده تجسم می کرده است. و از طرف دیگر چاپلین هم هیچوقت بطور جدی فکر نکرده که فاقد جذابیت های لازم است. دختر، ولگرد را که آرام به طرفش می رود به واسطه ی لبخند شاد و شرمگین و مطمئنش باز می شناسد. و ولگرد هم بخاطر تغییرات آزارنده ی چهره ی دختر، خود را برای نخستین بار می بیند. دوربین فقط با چند تصویر درشت و بدون حرف از دختر و ولگرد، تغییر و تشدید حسی شان را در چهره ی هر کدام نشان می دهد. قلب بیننده از تماشای این صحنه فشرده می شود؛ این عالی ترین نمونه ی بازیگری و والاترین لحظه در تاریخ سینماست.
*مطالب بالا بر گرفته از گفتار جیمز ایجی و جرالد مست و چند مقاله ی کوتاه دیگر است.
منبع:نقد فارسی
«فارست گامپ» (تام هنکس) مادرزاد دچار اختلالاتی ذهنی و جسمی است. در کورکی به طور معجزه اسایی توانایی راه رفتن را بدست می آورد اما همچنان ضریب هوشی اش بسیار از حد نرمال پایینتر است. مادرش با تلاش فراوان او را به مدرسه می فرستد. بر اساس سلسله ای از حوادث به موفقیتهایی بزرگ دست پیدا می کند. به جنگ ویتنام می رود و به عنوان قهرمانی دست پیدا می کند. و حتی عاشق می شود...
تایتانیک، قصه عاشقانهی دو جوان از طبقات اجتماعی متفاوت است که در سفر افتتاحیهی بزرگترین کشتی جهان با هم آشنا میشوند. رز، دختری جوان و اشرافی، برای فرار از یک ازدواج اجباری، خود را به دریا میاندازد و توسط جک، یک هنرمند فقیر و سرزنده نجات مییابد. با وجود مخالفتهای اطرافیان، عشق بین این دو جوان شکوفا میشود؛ اما سرنوشت تلخی در انتظارشان است.
«ترومن بربنک» (کری)، کارمند معمولی یک شرکت بیمه، یک زندگی معمولی در شهری معمولی دارد. اما «ترومن» که از زندگی اش راضی نیست و می خواهد دنیا را ببیند، سرانجام کشف می کند که ستاره ی یک نمایش تلویزیونی زنده است…
«جول» که آدمیخجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با «کلمنتاین» که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…
داستان فیلم دربارهٔ پسر ۱۸سالهٔ یتیم و فقیری ساکن بمبئی به نام جمال ملک است که در مسابقهٔ « چه کسی میخواهد میلیونر شود ؟ » شرکت کرده و موفق شده تا مرحلهٔ پایانی پیش برود ؛ همین باعث مظنون شدن پلیس به تقلب در مسابقه می شود و وی را دستگیر میکنند. بازرس پلیس به او میگوید به شرطی آزادش میکند که جمال داستان زندگیش را برای او تعریف کند…
اعضای خانواده کی-تایک که همگی بیکار هستند، علاقه زیادی به زندگی در پارک ها دارند اما هنگامی که درگیر یک حادثه غیر منتظره می شوند، همه چیز تغییر می کند…
داستان زندگی املی در این فیلم از پیش از تولدش به نمایش گذاشته میشود یعنی با نمایش پروسه لقاح و پس از آن تشکیل یک جنین تا تولد املی. پدر و مادر املی دچار نوروزه هستند و حتی او را در آغوش نمیگیرند. او با همین تنهایی بزرگ میشود و خانه را ترک میکند و به پاریس میرود.